سلام جیگری دیشب هم مثل پریشب تا سحر بیدار موندم و شما هم بالاخره ساعت یک و نیم نصفه شب رضایت دادی و اومدی خوابیدی . ما هم سحری کباب تابه ای خوردیم و بعدم که نماز و خواب. امروز دایی مهدی من که خونشون نزدیک خونه مامان جون ایناست دو تا دخترهاش یعنی نرگس و ریحانه رو آورد اینجا تا توی خونشون تنها نمونن. آخه خواهر مامانشون یعنی زندایی من مریضه و امروز عمل داشت. ایشالا به حق لحظه های با شرافت و فضیلت این ماه قشنگ ،خدای مهربون همه مریض ها و ایشون رو شفای کامل عطا کنه. خلاصه زندایی رفته بود بیمارستان و بچه ها اومدن اینجا. تو هم حسابی خوشحال شدی که آخجون همبازی پیدا کردی. و کلی با هم بازی کردین و خوش گذروندین تا اینکه آبجی بزرگشون اومد و اونها رو ...